چندداستان کوتاه در مورد امام رضا علیه السلام
 
⎝⓿⏝⓿⎠..........⓿⏝⓿
دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 17:23 ::  نويسنده : رح

در یاد مایى


 

 راوى عبد الله بن ابراهیم غفارى تنگ دست بودم و روزگارم به سختى می گذشت.یکى از طلبکارهایم براى گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریا حرکت کردم تا امام رضا(ع) را ببینم. می ‏خواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتى صبر کنند    .
زمانى که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمه‏اى بخورم. بعد از غذا، از هر درى سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلا به چه منظورى به صریاء آمده بودم.مدتى که گذشت، حضرت رضا(ع)، اشاره کردند که گوشه سجاده‏اى را که در کنارم بود، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشته‏اى هم کنار پولها قرار داشت. یک روى آن نوشته بود: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله». و در طرف دیگر آن هم این جملات راخواندم: «ما تو را فراموش نکرده‏ایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیه‏اش هم خرجى خانواده‏ات است...
 


 

 


 

 


 

میهمان دوستى امام(ع)


 

راوى: یکى از نزدیکان امام رضا(ع) مرد گفت: سفر سختى بود. یک ماه طول کشید امام رضا (ع) فرمودند:خوش آمدی.  ـ ببخشید که دیر وقت رسیدم. بى‏پناه بودن مرا مجبور کرد که در این وقت شب، مزاحم شما شوم.
امام لبخند زدند و فرمودند: با ما تعارف نکن! ما خانواده‏اى میهمان دوست هسیتم.
در این هنگام روغن چراغ گرد سوز فرو نشست و شعله‏اش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: شرمنده‏ام! کاش این قدر شما را به زحمت نمی ‏انداختم  امام در حالى که با تکه پارچه‏اى، روغن را از دستش پاک مى‏کرد، فرمودند: ما خانواده‏اى نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم


 


 

 


 

شربت گوارا


 

 


 

راوى: ابو هاشم جعفرى به سخنان امام گوش مى‏دادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر مى‏کرد. تشنگى تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیاى حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در هیمن موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: ـ کمى آب بیاورید؟
خادم امام ظرفى آب آورد و به دست ایشان داد. امام، براى این که من، بدون خجالت،آب بخورم، اول خودشان مقدارى از آب را نوشیدند وبعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.
نه! نمی شد. اصلا نمى‏توانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابى تشنگى‏ام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضاى آب کنم. این بار هم امام نگاهى به چهره‏ام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: کمى آرد و شکر و آب بیاورید.
وقتى خادم براى امام رضا(ع) آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقدارى هم شکر روى آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمى‏دانم از شرم بود یا از خوشحالى که تشکر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا(ع) ناخود آگاه دستم به طرف ظرف شربت دراز کردم.
ـشربت گوارایى است. بنوش ابوهاشم!… بنوش که تشنگی ‏ات را از بین می ‏برد
...


 

 


 

 


 

گلیم کهنه اتاق 


 

راوى: نعمان بن سعد کنار امیر المؤمنین على(ع) نشسته بودم. امام نگاهى به من کردند و فرمودند:نعمان!… سال ها بعد، یکى از فرزندان من در خراسان با زهر کشنده‏اى شهید خواهد شد. اسم او مثل اسم من، على است. اسم پدرش هم مانند پسر «عمران» ، موسى است. این را بدان ! هر کس که قبر او را زیارت کند، خدا تمام گناهان قبل از زیارتش را خواهد بخشید… به خاطر پسرم على.
حرف امام که تمام شد، سکوت کردم و به گلیم کهنه اتاق خیره شدم. با خودم گفتم: «این درست !… اما من چرا گناه کنم که به خاطر بخشش، امام رضا علیه السلام را زیارت کنم؟ باید به خاطر دلم و براى محبتم به اهل بیت(ع) او را زیارت کند.
به امام نگاه کردم. انگار با لبخندش حرفم را تأیید می ‏کرد


 

 


 


 

 


 

منبع: کتاب «دیوان خدا» نوشته نعیمه دوستدار






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 20
بازدید ماه : 58
بازدید کل : 162435
تعداد مطالب : 192
تعداد نظرات : 38
تعداد آنلاین : 1





Pichak go Up